صدای تالش

صدای تالش

تالش سرزمین کهن و جاوید در پهنه شمالی و غربی کوههای تالش واقع در رشته کوه البرز است
صدای تالش

صدای تالش

تالش سرزمین کهن و جاوید در پهنه شمالی و غربی کوههای تالش واقع در رشته کوه البرز است

لدو پسر تالش

لدو پسر تالش

 

در خلوتگاه همیشگی ام بالای تنها درخت انجیر حیاط روی شاخه ای لم داده بودم ، سوز سرمای غروب  پاییزی آن روز را روی گونه های سرخم حس میکردم

با چشمان سبز رنگم پدرم را درحال هیزم شکستن و خواهرم را مشغول بیرون کشیدن سطل آب از چاه میدیدم

آنطرف تر ورجه وورجه ی گوساله ها و گاو ها و صدای دلنشین زنگوله هایشان موسیقی روح نوازی را می نواخت

این دیده بانی از فراز این درخت بلند کار همیشگی ام شده بود

اما ناگهان صدای پارس های غیرعادی سگ ها توجه ام را جلب کرد

مشخص بود غریبه ای در حال نزدیک شدن است که اینطور سگ ها تحریک شده اند

 از شاخه ها بالاتر رفتم  و دیدم  که سه سوار نزدیک می شدند

 اسب زرد رنگ ، زین زیبا ومنگوله های روی یال اسب نفر جلویی و لباس شیک اش نگاهم را خیره کرده بود

اما سگ ها چنان پارس میکردند که گویی دزد ګرفته اند

 نفر عقبی با شلاقش سعی در راندن سگ ها داشت  و میشنیدم که بلند بلند غر میزد و بدوبیراه میگفت اما میدانستم تا من سوت نزنم سگ ها دست بردار نیستند

 نگاه پدرم که به آنها افتاد، تبر گیر کرده در کُنده را خارج  و عرق پیشانیش را خشک کرد و به سمت مهمانان ناخوانده نگاهی انداخت و پیش آمد...

به سرعت روی شاخه ها جابجا شدم و با دستانم سوت بلندی زدم و سگها را را ساکت کردم اما آن مرد همچنان غر میزد که این چه سگ سمجی است این چه وضعی است مگر نمی داند ما کیستیم و.....

مرد جلویی که ساکت بود  دستی به سیبیل بلند و مشکی رنگش داشت و دستی به جیب جلیقه ای که زنجیر ساعت جیبی آن خود نمایی میکرد.  

درهمین حین مرد جلویی دستش را بالا برد  و مرد عقبی بلا فاصله ساکت شد

پدرم داد زد بفرمایید بفرمایید قدمتان روی چشم  چه عجب ارباب!

ازکلمات  پدرم  تازه فهمیدم که ارباب آمده است

آری ارباب بود ...ارباب آمده بود خانه ما

ریحانه  قبلا مشخصات ارباب  را برایم گفته بود

  اما  نمی دانم   چرا  با دیدنشان دلهره ګرفتم

هیچ وقت پدرم را آنطور ندیده بودم پریشان خاطری از چهره اش می بارید و مدام عرق اش را خشک میکرد و تند تند تعارف میکرد

ارباب گفت : زبان به دهان بگیر مرد

این چه محصولی بود؟ فکر کردی ما نمی فهمیم ؟

امثال تورا خوب میشناسم .... کار ما همین است میدانیم با شما باید چه کرد

پدرم  با کلماتی  بریده بریده  و مکث و دلهره جواب داد: ارباب خودتان که میدانید امسال خشک سالی بود...

 ارباب سال بعد جبران ...

 ارباب حرفهای پدرم را قطع کرد و گفت: تورا چه به برنجکاری همان بهتر که هیزم شکن باشی

یک ماه فرصت داری خانه را تخلیه کنی و بروی دنبال کارت....

تازه فهمیدم دلهره ام بی دلیل نبود

آنها حرف میزدند و من به سرعت از شاخه ها پایین می آمدم  در همین حین نگاهم به خواهرم افتاد

ازپشت ستونِ چوبی ایوان فقط بخشی از دامن کبود گل گلی و قسمتی از سرش را میدیدم

 نمیدانم کی خود را به آنجا رسانده بود

 میدیدم که انگشت سبابه اش را بین دندان هایش می فشرد و رنگ پریده ی رخسارش مضطرب ترم کرد

تا به پایین درخت رسیدم ارباب و نوچه هایش رفته بودند

صدا زدم ریحانه چه شده این ها چه می گفتند؟ ریحانه چیزی نگفت و همانجا پای ستون نشست و سرش را به ستون تکیه داد بغض را روی  صورتش می دیدم

تحملم سر آمده بود نمی فهمیدم یعنی چی !

 پرسیدم چرا باید خانه را خالی کنیم ؟

ریحانه تورا خدا توضیح بده چی شده؟!

گفت:" لدو" بس کن انقدر داد و فریاد نکن مامان بیدار میشه اون نباید بفهمه

بعد  کمی جلو تر اومد  و آروم تر گفت : درسته که  ما خیلی کار کردیم اما مریضی مامان باعث شد نتونیم مثل هرسال محصول برداشت کنیم خشک سالی هم که بود...... ارباب هم که این چیزها حالیش نیست

بغض ام را قورت دادم چیزی نگفتم و  رفتم به سمت پدرم

انگار اتفاقی نیافتاده بود و پدرم دوباره مشغول هیزم شکنی بود

داد زدم بابا چی شده ماکجا باید بریم ما که خانه مان همینجاست جایی را نداربم!!!

پدرم هیچی نگفت

ګفتم بابا  خب حداقل کمی بیشتر اصرار میکردی...

این را که گفتم  پدرم بلافاصله دست از کار کشید و نگاهی  سنگین به من انداخت و گفت: مردباش پسر

 هرکسی لایق اصرار کردن نیست

نکند فکر کردی ارباب خدای ماست

نگران نباش....

جملات پدرم کوهی شد بر پشتم

بغضم را فراموش کردم

 و کمی دلم خوش شد

دلهر و پریشانی ام جایش را به اطمینان خاطری داد

گفتم باشه بابا و شروع کردم به کمک کردن و  جمع کردن تکه های چوب ها....

همان شب باران سختی می بارید و تب مادرم بند نمی آمد

شاید حرفهای آن روز را شنیده بود

تلاش خواهرم را  زیر کورسوی چراغ نفتی  اتاق میدیدم

پارچه سفید نم داری  را که مدام روی پیشانی مادر می گذاشت و بر می داشت...

آن شب ِسردِ بارانیِ دلگیر ،  فراموش نشدنی بود

چند شب بعد مادرم از دنیا رفت و چند هفته بعد از آن خانه و از آن روستا رفتیم...

ادامه دارد...

 

نوشته بهنام وبلاگ "نمنه پشت"

داستان "لدو" ادامه دارد اما نمی دانم کی آن را خواهم نوشت و نمی دانم داستان  به کجا ختم میشود شاید بهتر باشد ادامه آن را شما پیشنهاد بدهید به هر حال اگر فرصت شد بقیه ی آن را می نویسم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد